چه بد زمونه ای شده دلم گرفته. نمیدونم از کی شکایت کنم از قضا از قدر از سرنوشت یا از اون بی معرفتی که تنهام گزاشتو رفت از اون سنگدلی که ذره ای هم به فکر این دل من نبود از اون کسی که فکر نکرد بعد از اینکه بره من به چه امیدی زندگی کنم از اون کسی که هیچوقت عشق و علاقه ی من رو نسبت به خودش نفهمید از یار بی وفایی که نگفت بعد از رفتنش من به چه دلیل شب رو تا صبح بیدار بمونم.
ای دنیا تو که چیزی جز بدی برای من نداشتی ایندفعه رو کاری کن که برگرده و نزار دوباره به این گریه کردنهام ادامه بدم من که کسی رو ندارم باهاش دردو دل کنم. اخه من به هرکی دل بستم تو ازم گرفتیش دیگه خسته شدم از این همه غصه و غم از روز های تکراری که باید بدون اون سر بشه. و هر روزش به اندازه یک سال میگزره.
هرچی بیشتر بهش فکر میکنم وابسته تر میشم و باورم نمیشه که رفته و تنهام گزاشته هر وقت اون روزایی که باهم بودیم رو یادم میارم نمیتونم جلو گریم رو بگیرم. روزی که برای اولین بار دیدمش یادم میاد . دلم یهویی ریخت تازه معنی عشقو فهمیدم. به قول شاعر
روز اول که دیدمش گفتم / انکه روزگارم سیه کند این است
من براش از جون و دل مایه گزاشتم اما اون برام چیکار کرد. جز اینکه به حال خودم رهام کرد تا بسوزم با من کاری کرده که دیگه نتونم به هیچکس دل ببندم هیچوقت نمی بخشمش
نظرات شما عزیزان:
|